| محمد سعید میرزایی 
 
 تقویم ، شرمسار هزاران نیامدن
 
 یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن
 
 این قصه مال توست بیا مهربانترین!
 
 کاری بکن چقدر به میدان نیامدن؟
 
 این خانه ی پر از گلِ پژمرده هم هنوز
 
 عادت نکرده است به مهمان نیامدن
 
 باران بدونِ آمدنش نیست بی گمان
 
 مرگ است در تصور باران ، نیامدن
 
 اما تو با نیامدنت نیز حاضری
 
 کم نیست از تو چیزی ازین سان نیامدن
 
 اشیاء خانه جمله ی تاریکِ رفتن اند:
 
 آیینه ، عکس ، پنجره ، گلدان ، نیامدن...
 
 
 |